خاطره ها
جمعه 28 مهر 1391برچسب:جمعه,امام زمان,امام عصر,شعر, :: 1:45 :: نويسنده : من وشما

با توام ای دشت بی پایان سوار ما چه شد 

یکه تاز جاده های انتظار ما چه شد؟

آشنای" لا فتی الا علی" اینجا کجاست؟ 

صاحب" لا سیف الا ذوالفقار "ما چه شد؟ 

چهارده قرن است،چهل منزل عطش پیموده ایم ....

مابقی در ادامه مطلب...



ادامه مطلب ...

خادما گریه کنون صحنتو جارو میزنن                            همه نقاره یا ضامن آهو می زنن

یکی بین ازدحام میگه کربلا میخوام                              یکی میبنده دخیل ، بچم مریزه بخدا

  برام عزیز بخدا

 

یکسال از اردوی مشهد گذشت

مابقی عکسها در ادامه مطلب...

 



ادامه مطلب ...
سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:قضاوت,جکم, :: 1:57 :: نويسنده : من وشما

وقتی شوهرت جواب تلفنتو نمی ده لزوما در حال خیانت نیست، شاید گوشی شو جا گذاشته یا نشنیده.

اونی که سوار تاکسی شده و می گه من کرایه ندارم بدم لزوما گدا نیست، شاید کیفشو گم کرده.

وقتی پولت گم می شه اونی که میاد خونه تونو تمیز می کنه لزوما دزده نیست، شاید یه جا گذاشتی که یادت رفته.

اونی که داری زخم رو صورت و بازوشو قضاوت می کنی، لزوما لات نیست و شاید توی تصادف این طوری شده.

اونی که داری زیرلب بد و بیراه یا فریادشو قضاوت می کنی، لزوما بی فرهنگ نیست، شاید روز سختی داشته...

بياين از امروز قضاوت نکنيم، خود ما هم روزاي سخت داشتيم مگه نه؟

یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:عشق,قلب,درس, :: 17:43 :: نويسنده : من وشما

-: پسرم بیا پای تخته به چند تا سوال جواب بده

+: بفرمایید بپرسید خانم معلم
-: جانداران به چند گروه تقسیم میشن ؟
+: چهار گروه خانم معلم
-: به نظرم اشتباه جواب دادی ولی حالا بشمار ببینم
+: گیاهان ، حیوانات ، انسانها و بچه ها
-: بچه ها مگه انسان نیستن ؟
+: حق با شماست خانم معلم پس میشن سه گروه
-: خیلی خوب دوباره بشمار

+: گیاهان ، حیوانات و بچه ها
-: پس انسانها چی شدن ؟
+: اونایی که قلباشون پر از عشق بود تو گروه بچه ها موندن بقیه هم رفتن به گروه حیوانات خانم معلم !!!

یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:مردم چه می گویند,چشم و هم چشمی, :: 2:43 :: نويسنده : من وشما

می خواستم به دنیا بیایم ، در یک زایشگاه عمومی . پدربزرگم به مادرم گفت فقط بیمارستان خصوصی ! مادرم گفت : چرا ؟ پدربزرگم گفت :مردم چه می گویند ؟!

می خواستم به مدرسه بروم همان مدرسه ی سرکوچه ی مان ،مادرم گفت : فقط مدرسه ی غیرانتفاعی ! پدرم گفت چرا ؟ مادرم گفت مردم چه می گویند ؟
به رشته ی انسانی علاقه داشتم . پدرم گفت....

مابقی در ادامه مطلب....



ادامه مطلب ...
یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:مرگ,انسان,سنگ,دوستی, :: 1:50 :: نويسنده : من وشما

آدم ها برای هم سنگ تمام می گذارند امــا نه وقتی که در میانشان هستی ، نـه !!!

آنجا که در میان خاک خوابیدی ، “سنگِ تمام” را میگذارند و می روند

جمعه 21 مهر 1391برچسب:, :: 18:48 :: نويسنده : من وشما

 موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش دید، به مرغ وگوسفند وگاو خبر داد،همه گفتند تله موش ،مشکل توست به ما ربطی ند ارد !ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید،از مرغ برایش سوپ درست کردند،گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند،گاو را برای مراسم ترحیم کشتند ،،،،،

ودر این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه میکرد وبه مشکلی که به دیگران ربطی نداشت فکر میکرد.

 

جمعه 21 مهر 1391برچسب:جمعه,امام زمان, :: 18:35 :: نويسنده : من وشما

 آقا اجازه؟ 
دست خودم نیست خسته ام 
در درس عشق من صف آخر نشسته ام 
یعنی نمی شود که ببینم سحر رسید؟ 
درس غریب غیبت کبری به سر رسید؟ 
آقا اجازه؟ 
بغض گرفته گلویمان 
آنقدر رد شدیم که رفته آبرویمان 
استاد عشق ,صاحب عالم ,گل بهشت 
باید که مشق نام تو را تا ابد نوشت

پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:نقاب,دورویی,خیانت,انسان, :: 21:59 :: نويسنده : من وشما

چگونه است؟!
صبح كه بيدار شدي
كدامين نقاب را بر مي داري؟
فصل نقابهاست...
انگار كسي ما را بي نقاب نمي بيند
اگر روي واقعي داشته باشيم
كسي ما را نمي پسندد
به دنبال لحظه ايم كه تمام نقابها از چهره ها برداشته شود
ايا آن روز هيچ "خودي" باقي خواهد ماند؟

چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:داستان کوتاه,قصه,داستان, :: 19:39 :: نويسنده : من وشما

 روزی یه زوج میانسال ، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان رو جشن گرفتند. اونها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.

تو این مراسم سردبیرهای روزنامه‌های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشان ( راز خوشبختی شون ) رو بفهمند.
سردبیر پرسید: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یک همچین چیزی چطور ممکنه ؟
شوهر روزهای ماه عسل رو به یاد میاره و میگه : بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمال رفتیم. اونجا برای اسب سواری هر دو ، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود. سر راهمون اسبه ناگهان پرید و همسرم را از زین انداخت. همسرم خودش را جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت: این بار اولت هست .
بعد یک مدت ، دوباره همان اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت : این بار دومت هست ....و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم . وقتی که اسب برای سومین بار همسرم را انداخت همسرم با آرامش تفنگش‌ را از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و اون اسب رو کشت.
سر همسرم داد کشیدم و گفتم: چکار کردی روانی؟ دیوانه شدی؟ حیوان بیچاره رو چرا کشتی ؟؟؟
همسرم یه نگاهی به من کرد وگفت: این بار اولت هست




<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 59
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 94
بازدید ماه : 92
بازدید کل : 59882
تعداد مطالب : 139
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب