تفاهم
خاطره ها
چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:داستان کوتاه,قصه,داستان, :: 19:39 :: نويسنده : من وشما

 روزی یه زوج میانسال ، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان رو جشن گرفتند. اونها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.

تو این مراسم سردبیرهای روزنامه‌های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشان ( راز خوشبختی شون ) رو بفهمند.
سردبیر پرسید: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یک همچین چیزی چطور ممکنه ؟
شوهر روزهای ماه عسل رو به یاد میاره و میگه : بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمال رفتیم. اونجا برای اسب سواری هر دو ، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود. سر راهمون اسبه ناگهان پرید و همسرم را از زین انداخت. همسرم خودش را جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت: این بار اولت هست .
بعد یک مدت ، دوباره همان اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت : این بار دومت هست ....و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم . وقتی که اسب برای سومین بار همسرم را انداخت همسرم با آرامش تفنگش‌ را از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و اون اسب رو کشت.
سر همسرم داد کشیدم و گفتم: چکار کردی روانی؟ دیوانه شدی؟ حیوان بیچاره رو چرا کشتی ؟؟؟
همسرم یه نگاهی به من کرد وگفت: این بار اولت هست



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 63
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 63
بازدید ماه : 332
بازدید کل : 60122
تعداد مطالب : 139
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب