خاطره ها آخرین مطالب
نيمه شب بود و غمي تازه نفس , ره خوابم زد و ماندم بيدار . ريخت از پرتو لرزنده ي شمع سايه ي دسته گلي بر ديوار . مابقی در ادامه مطلب.... ادامه مطلب ... چهار شنبه 8 شهريور 1391برچسب:ای خدا شکرت ولی این زندگیست, :: 17:58 :: نويسنده : من وشما
میگذشت از کوچه ما دوره گرد مابقی در ادامه مطلب... ادامه مطلب ... من سکوت خويش را گم کرده ام . لاجرم در اين هياهو گم شدم . من که خود افسانه ميپرداختم , عاقبت افسانه مردم شدم ! مابقی در ادامه مطلب... ادامه مطلب ... یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:, :: 16:34 :: نويسنده : من وشما
آن که آيد ز دست دل به امان و آنکه آيد ز دست جان به ستوه گاه , سر مينهد به سينه ي دشت گاه , رو ميکند به دامن کوه مابقی در ادامه مطلب.... ادامه مطلب ... پنج شنبه 2 شهريور 1391برچسب:, :: 1:50 :: نويسنده : من وشما
همسرم با غم تنهایی خود خو می کرد موقـع بحث هوو- لیک هیاهـــــو می کرد! مابقی در ادامه مطلب... ادامه مطلب ... به پیش روی من , تا چشم یاری می کند , دریاست ! چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست ! درین ساحل که من افتاده ام خاموش . غمم دریا , دلم تنهاست . مابقی در ادامه مطلب... ادامه مطلب ... آنچه من می دانم، تنها و تنها ،نوشتنِ فرداست و از ژرفای روان باور داشتنِ فردا که تو نخست باید فردا را باور کنی، ما بقی در ادامه مطلب.... ادامه مطلب ... بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم مابقی در ادامه مطلب.... ادامه مطلب ... پنج شنبه 26 مرداد 1391برچسب:, :: 19:21 :: نويسنده : من وشما
تکیه بر جنگل پشت سر روبروي دريا هستم آنچنانم كه نمي دانم در كجاي دنيا هستم حال دريا آرام و آبي است حال جنگل سبز سبز است مابقی در ادامه مطلب... ادامه مطلب ... پنج شنبه 26 مرداد 1391برچسب:, :: 13:1 :: نويسنده : من وشما
زن گرفتم شدم اي دوست به دام زن اسير … من گرفتم تو نگير چه اسيري كه ز دنيا شده ام يكسره سير … من گرفتم تو نگير بود يك وقت مرا با رفقا گردش و سير … ياد آن روز بخير مابقی در ادامه مطلب... ادامه مطلب ...
جمعه یعنى یک غزل دلواپسى***جمعه یعنى گریه هاى بى کسى جمعه یعنى روح سبز انتظار***جمعه یعنى لحظه هاى بى قرار بى قرار بى قراریهاى آب..... مابقی در ادامه مطلب...
ادامه مطلب ... چهار شنبه 25 مرداد 1391برچسب:, :: 17:22 :: نويسنده : من وشما
دنیا کوچک تر از آن است، که گم شده ای را در آن یافته باشی. هیچ کس اینجا گم نمی شود! آدمها به همان خونسردی که آمده اند ، چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند. یکی در مه، یکی در باران، یکی در باد، و بی رحم ترینشان در برف. پس می زند مثل نسیم
. . . عباس صفاری . . . چهار شنبه 25 مرداد 1391برچسب:, :: 16:29 :: نويسنده : من وشما
من ندارم زن و از بی زنیم دلشادم از زن و غر زدن روز و شبش آزادم نه کسی منتظرم هست که شب برگردم نه گرفتم دل و نه قلوه به جایش دادم مابقی در ادامه مطلب .... ادامه مطلب ... چهار شنبه 25 مرداد 1391برچسب:, :: 16:3 :: نويسنده : من وشما
حمید مصدق خرداد 1343 تو به من خندیدی و نمی دانستی ادامه مطلب ... سه شنبه 24 مرداد 1391برچسب:, :: 19:28 :: نويسنده : من وشما
پسر عمه ام رَپِر شده است
صورتش را سیاه کرده خفن
ته صدایش گرفته و خشن است
مابقی در ادامه مطلب... ادامه مطلب ... |
||
![]() |