تنفسی در غیب فصل هفتم
خاطره ها
دو شنبه 30 مرداد 1391برچسب:تنفی در غیب, داستان,داستان زیبا, :: 10:54 :: نويسنده : من وشما

 

 

خدای بزرگ؛ این فقط تو هستی که خودت هستی. حسم نسبت به تو عوض نشده اما احتیاجم به تو صد برابر شده. باورم نمی شود حتی از غذا و آب که هنوز برایم لذتی ندارند، لذت بخش تر شده ای. از مامان و بابا و عارفه و حتی از همکلاسی ها و دوستانم به تو نزدیک تر و راحت ترم.
ظاهرا باید قبول کنم هفت سال در کما بوده ام. و اطرافیانم خانواده ام هستند. اینها با عقلم جور در می آید اما عقلم زور ندارد جلوی وحشت و اضطرابم را بگیرد، غربتم را چاره کند و مرا با اطرافیانم مانوس کند. نمی دانم اگر تو نبودی چه می کردم ...
حالا که جز تو کسی برایم نمانده، می فهمم تا دیروز؛ ببخش تا هفت سال پیش! بیشتر بازی می کردم با تو. و دلم به این خوش بود که مکبر مسجدم، برای روزه گرفتن بلند می شوم و یا رکورد می زدم که چند روز را روزه گرفته ام ... ولی حالا خیلی ارتباطم با تو عمیق تر شده. دیگر علاقه ای به مکبر شدن ندارم، دیگر حاشیه ها راضی ام نمی کنند، دوست دارم با تو تنها باشم و با تو حرف بزنم و ... نمی دانم شاید اینها به خاطر این باشد که آدم بزرگ شده ام و احساسات و نیازهایم هم مثل آنها شده. ولی هرچه هست مرا در زندگی جدیدم با توصمیمی و نزدیک تر کرده. حالا دیگر خسته نیستم نماز بخوانم تازه کتابی از کتابخانه بابا برداشته ام که درباره نماز است و درباره تو. خیلی قشنگ است، بعضی از جمله هایش را نمی فهمم ولی از مامان می پرسم و او هم با حوصله جواب می دهد. خیلی زیبا نوشته شده و خیلی آرام بخش است. راستی خدایا برای آن نمازهایی که یا دزدکی نمی خواندم و یا بدون وضو می خواندم تا مامان ولم کند عذر می خواهم.
گاهی فکر می کنم دزدیده شده ام و یا اینکه مغزم را به بدن یک نفر دیگر پیوند زده اند. آدم هایی که هنوز با خودشان انس نگرفته ام و باورشان نکرده ام، سعی دارند مرا در خاطرات و زندگیشان سهیم و شریک کنند.
چند روز پیش اگر خانمی با این قیافه می آمد خانه مان من چشم هایم را می بستم و یا می رفتم اتاق خودم تا او را نبینم اما امروز این خانم با این وضع آمده می گوید همان عارفه است. اما عارفه محجبه و مذهبی تر از این بود ... تازه مدام می آید در اتاقم و به من می چسبد و اصرار دارد تا خاطرات این هفت سال کذایی را برایم مرور کند... من هنوز نسبت به خودش اضطراب و وحشت دارم؛ تازه عکس آرش را آورده و به من نشان می دهد و می گوید این شوهر من است! خدایا می دانی یعنی چه؟ یعنی همان کسی که چند روز پیش؛ نمی دانم هفت سال پیش مرا بخاطر مسجد رفتن مسخره می کرد و به راحتی روزه می خورد! این آدم شده شوهر خواهرم! و همین امروز فرداست که پیدایش شود...
کاش می شد اینها دست از سرم بردارند و هردم به حیرت و نگرانی های من اضافه نکنند. کاش می شد به اینها بگویی من خودم آرام آرام با زندگی ام کنار می آیم، لازم نیست اینقدر اذیتم کنند. خدایا می دانم تو مرا بهتر از بقیه درک می کنی. یک زمانی مامان وبابا سعی می کردند مرا با تو مانوس کنند و خیلی از تو برایم می گفتند اما باز هم برایم غریب بودی و نمی توانستم تورا بفهمم ... باور نمی کردم روزی برسد که برایم آشناتر از پدر و مادر شوی و از تو بخواهم مرا با آنها مانوس کنی. می بینی حالا دیگر همه چیز فرق کرده ... خیلی به صبح نمانده و الان است که نماز صبح شود و این چندمین شبی است که تا صبح با تو حرف زده ام. شبهای تنهایی ام را یادم هست که تند تند و با وحشت نام تو را می بردم و با تو حرف می زدم و گاهی هم در اوهام خودم فرو می رفتم و می ترسیدم و باز با یاد تو خودم را آرام می کردم، اما آن کجا و این کجا؟ آنوقت توهم و وحشت بود و حالا واقعیت و وحشت است، واقعیتی وحشتناک که بر همه شبانه روزم سایه انداخته و در این میان کسی جز تو برایم نمانده. فقط و فقط تو. خدایا تنها لنگر این کشتی طوفانی تو هستی.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 143
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 143
بازدید ماه : 412
بازدید کل : 60202
تعداد مطالب : 139
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب