تنفسی در غیب فصل پنجم
خاطره ها
پنج شنبه 26 مرداد 1391برچسب:, :: 11:26 :: نويسنده : من وشما

 

جمشید بیا ببین عرفان چه نوشته!
این کاغذ را روی میزش دیدم، فکر کنم دیشب نوشته.
خدای خوبم سلام.
بازهم من هستم و تو، تنهای تنها. اما این دفعه واقعا دارم از تنهایی می ترسم. همه ی روزها و شبهایم شده مثل آن شب هایی که از تاریکی و تنهایی می ترسم و مامان می گوید: باید تنها در اتاقت بخوابی تا ترست بریزد؛ تو داری مرد می شوی ... خداجون من واقعا مرد شدم! اما هنوز می ترسم شاید بیشتر از قبل ... خدایا یادت هست آن شب ها که عارفه خیلی زود خواب می رفت و من در تنهایی می ترسیدم؟ از سایه ها و صداها خوف داشتم؛ زیر لب بسم الله و هرچه قرآن بلد بودم می خواندم و دردلم آنقدر با تو حرف می زدم تا خوابم ببرد ... دعا می کردم زودتر مرد شوم تا دیگر از هیچ چیز نترسم. دعایم را مستجاب کردی خداجون؟ اصلا بیخود کردم. نمی خواهم مرد باشم. من از مرد شدن می ترسم. همه چیز عوض شده، خودم؛ مامان؛ بابا؛ عارفه؛ همه اقوام و حتی دوست ها و هم بازی هایم. همه چیز عوض شده غیر از تو. باورت می شود فقط تو جای خودت هستی؟! تو تنها کسی هستی که همان درک و احساس را درباره اش دارم.
نمی توانم درست با کسی حرف بزنم حتی با خودم! من با خودم هم غریبم! اینقدر همه چیز یکدفعه تغییر کرده که حرفی برای زدن ندارم و هیچ چیزی نمی فهمم. شده ام مثل کودن ها ... باور کرده ام که اینها بابا و مامان و ... هستند اما چطور باور کنم که هفت سال گذشته؟! هرچی سعی می کنم نمی توانم باور کنم. خیلی وقتها میشه که دلم برای همه چیز تنگ می شود، گریه می کنم...
راستی هرچه گشتم نامه های قبلی که برایت می نوشتم پیدا نکردم. حتما هفت سال پیش تا حالا گم شده اند!! نمی دانم اما همین دو هفته پیش بود. حالا دیگر دوست صمیمی من مهرداد نیست چون او هم مثل بقیه شده و نمی شناسمش. دوست صمیمی من تویی؛ باتو می خوابم؛ باتو بیدار می شوم؛ حتی وقتی دورم شلوغ است فقط با تو حرف می زنم، چون با هیچکس جز تو راحت نیستم و بلد هم نیستم با بقیه حرف بزنم اصلا حرفی ندارم... واقعا اگر تو نبودی دق می کردم و می مردم.
خدای خوبم؛ کاش می شد برایم حرف می زدی و می گفتی باید چکار کنم، چطوری با مامان و بابا حرف بزنم، نه اول بگو مرد شدن یعنی چه؟ یعنی این که من الان هستم؟ این که اصلا خوب نیست! این که آن چیزی نیست که فکر می کردم! من فقط اینطوری هستم؟ چون بقیه مثل من از مرد بودن ناراحت نیستند! آنها معمولی راه می روند؛ معمولی حرف می زنند؛ معمولی می خورند و معمولی می خوابند، ولی من نه، نکند دیوانه شده ام؟! نه مامان می گفت دیوانه ها چیزی نمی فهمند، ولی منکه خوب می فهمم. کاش می شد به این چیزها فکر نمی کردم. فکرش از فکر جن و دزد هم وحشتناکتر است. اولش فکر می کردم یک خواب است، اما حالا فهمیدم یک بیداری وحشتناک است و انگار نمی خواهد تمام شود.
خدایا خوب شد که تو هستی. این شب ها خیلی بیشتر به تو احتیاج دارم. فقط تو برایم مانده ای ... پس زودتر برایم یک کاری بکن. ممنون


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 137
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 137
بازدید ماه : 406
بازدید کل : 60196
تعداد مطالب : 139
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب