تنفسی در غیب فصل اول
خاطره ها

حوصله هیچ کس را ندارم. حتی خودم!
از تنهایی هم می ترسم، از آینه بیشتر!

همیشه از جن می ترسیدم؛ از اینکه جنی برود در بدنم … اما الان احساس می کنم خودم جن شدم و رفتم در هیکل یک آدم دیگر …! 

دیروز که رفتم حمام نمی دانم؛ جرات نداشتم لباسهایم را دربیاورم یا خجالت می کشیدم؟ … درهرصورت وقتی خودم را جلوی آینه لخت دیدم مثل دخترها جیغ کشیدم و از جلوی آینه فرار کردم … سعی می کردم آرام آرام بیایم جلوی آینه و در آن نگاه کنم، اما نمی توانستم انگار داشتم دزدکی به بدن لخت کس دیگری نگاه می کردم اما جز من کسی درحمام نبود و آن مرد ۱۸ ساله لاغر و ضعیف کسی نبود جز خودم و این بیشتر شبیه یک خواب بود. من خوابیده بودم و شاید بی هوش شده بودم و هنگامی که بیدار شدم هیچ چیز سرجایش نبود. انگار افتاده ام توی ساعت زمان

من شک دارم دیوانه شده باشم، نه مطمئنم که دیوانه نیستم، چون همه چیز درست یادم هست، اصلا مگر امکان دارد آدم شب بخوابد و صبح که از خواب بیدار می شود قیافه خودش را فراموش کند؟! وقتی به خودم نگاه می کنم دیگر نمی توانم آن عرفانِ تپلِ کوتوله ی موبور را پیدا کنم، در عوض یک هیکل بلند و لاغر، با موهایی سیاه و کم پشت می بینم، با یک ریش و سبیل بور و نسبتا بلند … و شک دارم خودم باشم … خبری از اسباب بازی هایم نیست … خانه مان عوض شده … حتی هرچی نگاه کردم درِ زیر زمین را پیدا نکردم … چهار روز پیش، روز دوم ماه رمضان بود ولی از سه روز پیش تا الان دیگر نیست … مامان و بابا شبیه خودشان هستند اما خیلی پیر شده اند، عارفه؛ خودش نیست، یک خانم جوانی که یک دختربچه خوشگل و فضولی همراهش بود (که می گفت دخترش است)؛ می گوید من عارفه ام … فقط دیشب که به آلبوم عکسهایم نگاه می کردم دیدم همه اش عکسهای خودم است، همان قیافه ای که از خودم می شناسم … اگر آن منم پس این کیست؟ این بدن لاغر و ناتوانی که با دو قدم راه رفتن خسته می شود و مجبور است بیشتر روی ویلچر بنشیند و یا بخوابد و مدام درد استخوانهایش آزارم می دهد و حتی یک تکه کوچک نان را نمی تواند قورت بدهد، مال کیست؟ … 
پریروز که خاله ها، عمه ها، دایی احسان و عموها و پسرها و دخترهایشان آمده بودند خانه، همه عوض شده بودند و دائما می پرسیدند توی این مدت چه دیده ای؟! گفتم کدام مدت؟! چه چیزی را باید می دیدم؟! می خندیدند و می گفتند روح های سرگردان را! … و مامان و بابا می پریدند وسط حرف هایشان و حرف را عوض می کردند و زیر زبانی چیزهایی به آنها می گفتند و بعد همه بحث را عوض می کردند و من بیشتر نگران می شدم و وحشت می کردم … نمی دانم چه به سرم آمده و این جا کجاست؟!
نه، انگار من خودم و بابا و مامان و خواهرم عارفه را گم گرده ام، … من یک بار مشهد، در شلوغی بازار رضا پدر و مادرم را گم کردم و در میان آن همه آدم و قیافه نا آشنا و غریبه، با نگرانی به دنبال آنها می گشتم که ناگهان چشمم به مامان و عارفه افتاد و مامان پرید و مرا بغل کرد و گفت کجا رفتی بچه؟ نصف عمر شدم! این بار همه را می بینم اما نه آنها و نه خودم را پیدا نمی کنم و این منم که در این وسط، نصف عمر شدم … اما بقیه انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، تازه مدام مهمان به خانه مان می آید و همه خوشحالند و خدا را شکر می کنند
دیروز دوستهایم؛ سعید و مهرداد و حسن آمده بودند که من را ببینند. وقتی مامان گفت که تماس گرفته اند و تا یک ساعت دیگر می رسند، خیلی خوشحال شدم، با خودم گفتم چه خوب … حداقل شاید بتوانم حرفهایم را به آنها بگویم و آنها بهتر وضعیتم را بفهمند … اما هنگامی که آنها را دیدم اشک از چشمانم سرازیر شد آخر آنها هم خودشان نبودند… وحشت و استرس اذیتم می کند … همه با من راحتند، انگار همیشه با من بوده اند، به راحتی مرا بغل می کنند و می بوسند و حرف می زنند ولی من زبانم بند می آید، نمی دانم چطوری برخورد کنم و یا چه چیزی بگویم و یا حتی چه چیزی را نگویم … به خاطر همین، دیروز بعد از ظهر تا شب، درِ اتاق را قفل کردم و برای هیچ کس بازش نکردم و مثل بچه کوچولوها گریه می کردم 

داستان ادامه دارد....


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 71
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 71
بازدید ماه : 340
بازدید کل : 60130
تعداد مطالب : 139
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب